«قبل از اینکه با مسیح آشنا شوم، بارها به مرگ فکر میکردم و از خدا میخواستم که زندگیام را پایان دهد چون دیگر تحمل ادامه دادن نداشتم. تنشهای زیادی بین من و همسرم وجود داشت که بسیار مرا آزار میداد و توانایی آشتی کردن را نداشتم. نسبت به آنها خشم و کینهی شدیدی داشتم.
اما به نقطهای رسیدم که از خودم میپرسیدم: «خدا هستی؟ آیا مرا میبینی؟ دیگر نمیتوانم ادامه دهم. کافی است؛ چه لذتی در دیدن رنج من از بالا وجود دارد؟» وجودم پر از خشم نسبت به خودم، خدا، همسرم و دنیا بود.
اما خداوند، در رحمت خود، مرا به راه درست هدایت کرد. هیچوقت روزی را که یک منتور از طریق واتساپ تماس گرفت فراموش نمیکنم؛ انگار خدا کار خود را برای ما شروع کرده بود. ماهها وقتی درباره نوح، ابراهیم و موسی صحبت میشد، احساسی از خشم بر من غالب میشد. از خودم میپرسیدم: «خدا، کی شبیه وعاظ ایرانی که به منبر میروند شدم؟» و گوشی را از گوشم دور میکردم.
حالا خواندن کتاب مقدس و شنیدن درباره کارهای بزرگ خدا هرگز مرا خسته نمیکند. خشم، نفرت و اضطرابهایم به یمن روحالقدس از بین رفتهاند. همه جنبههای زندگیام را به دستان خدا سپردهام و اضطرابهایم پایان یافتهاند چون مطمئنم که خدا بهتر از هر کس دیگری میتواند آنها را مدیریت کند.»