سمیرا، نقاش ۳۹ سالهای است که بهتازگی رابطهاش با شریک زندگیاش را تمام کرده. این جدایی، احساس سردرگمی و بیهویتی را در دلش شعلهور کرد. او به گذشته نگاه میکرد و از خودش میپرسید: «آیا این همان مردی بود که فکر میکردم برایم مناسب است؟ یا من از رؤیاهایم فاصله گرفتم؟» این تردیدها ذهنش را آشفته کرده بودند و باعث شده بودند همهچیز زندگیاش را زیر سؤال ببرد.
در میان این آشفتگی، سمیرا وارد وبسایت «باهم» شد و با زنی به نام مهری ارتباط گرفت. با مهری از احساس پوچیاش گفت، و مهری با مهربانی و توجه شنید. در یکی از مکالماتشان، مهری پرسید: «دوست داری برایت دعا کنم؟»
سمیرا پاسخ داد: «با اینکه حس میکنم خیلی از خدا دورم، ولی از دعایت خوشحال میشوم.»
مهری از همان لحظه شروع کرد به دعا کردن برای سمیرا و آیات دلگرمکنندهای از کتاب مقدس را برایش فرستاد. چند روز بعد، سمیرا پیامی فرستاد و تجربهای عجیب را تعریف کرد: زنی در خیابان از او کمک خواسته بود، آن هم «بهنام عیسی مسیح». سمیرا حیرتزده بود؛ چون در ایران این اتفاق بیسابقه است. همین تجربه، دل او را نرمتر کرد و او و مهری را بیش از پیش به یکدیگر نزدیک ساخت.
در یکی از ایمیلها، سمیرا با تمام وجود دعایی نوشت:
«خداوندا، به تو نیاز دارم. میدانم که زندهای و برای من بر صلیب رفتی. بیا و زندگیام را هدایت کن. کمکم کن افکار و رفتار اشتباهم را کنار بگذارم. به من آرامش بده!»
مهری با شگفتی از او پرسید: «این دعا را جایی دیده بودی؟»
سمیرا پاسخ داد: «نه، خودم نوشتمش.»
مهری لبخندی زد و گفت: «این همان دعای نجات است.»
آن شب، سمیرا تصمیم گرفت قلبش را به عیسی بسپارد.
از آن روز، مسیر تازهای در زندگیاش آغاز شد. مهری لینکی برای خواندن کتاب مقدس برایش فرستاد، و سمیرا با اشتیاق شروع به مطالعه کرد. آرامآرام، ترس و ناامیدی جای خود را به امید، آرامش و حضور واقعی خدا داد.
او حالا با اطمینان میگوید:
«انگار دارم فصل تازهای از زندگیام را آغاز میکنم—فصلی که در آن، خدا مرا با فیض و محبتش احاطه کرده.»