از سرکشی تا نجات: داستان کیمیا
من کیمیا هستم، دانشآموز دبیرستانی از شهری کوچک نزدیک شیراز. مدتها زیر فشار شدید خانواده و مدرسه بودم و هیچ جا برایم امن و آرام نبود. حس میکردم هیچجا به من تعلق ندارد. از همه دلخور بودم — حتی از خدا. خدایی که انگار فقط به حجاب من اهمیت میداد. نمیفهمیدم چرا آنقدر نگاهش به ظاهر من است، اما هیچ توجهی به قلب و درونم ندارد. همین باعث شده بود احساس کنم از خدا فاصله گرفتهام و با خودم میپرسیدم: «اصلاً خدایی هست؟»
در جستجوی کسی که حرفهایم را بفهمد، با رُزی آشنا شدم — منتوری مهربان و صبور از ارمنستان. با دلسوزی به حرفهایم گوش داد و گفت که برایم دعا خواهد کرد. همین جمله ساده، آرامشی به من داد که سالها گمش کرده بودم. از طریق او کمکم فهمیدم که خدا فقط نگران ظاهر من نیست، بلکه دل من برایش مهم است. رزی برایم از عیسی گفت، و من شروع کردم به فکر کردن: «چطور ممکنه کسی اینقدر خوب باشه؟»
کمکم متوجه شدم دیگر آن کینه و نفرتی را که نسبت به کسانی که در مدرسه آزارم داده بودند داشتم، در دلم نیست. توانستم بخندم، از لحظهها لذت ببرم و دوباره طعم آرامش را بچشم. رزی گفت که این عیسی است که در قلبم کار میکند — و من هم این را حس میکردم. قلبم در حال تغییر بود.
تا اینکه شبی خواب عیسی را دیدم. حضورش آنقدر واقعی بود که در همان لحظه فهمیدم او همیشه با من بوده. باری که سالها بر دوشم بود، سبک شد، و بالاخره آرامشی را یافتم که مدتها دنبالش میگشتم. کمکم به عیسی اعتماد کردم و حالا میدانم که ایمان یعنی محبت خدا، نه ترس و نه اجبار به رعایت ظاهر.
هنوز در مسیر یادگیری هستم، اما دیگر تنها نیستم. حالا امید دارم، آرامش دارم، و مطمئنم که عیسی همیشه با من است.